احسان محمدی فاضل: غروب های تابستان پیاده روی زیر پل های شهر حس عجیبی داره، انگار دنیا تغییر می کنه،یه جورایی شهری که داره خودمختار اداره میشه . صدای داد و فریاد راننده های خطی در رقابت گرفتن مسافر، از طرف دیگه باسه خودش پلازاییه از غذای مامان پز و میوه و سبزی گرفته تا  جوراب پاریزین و ریمل و رژگونه و افیون جات...


احسان محمدی فاضل: غروب های تابستان پیاده روی زیر پل های شهر حس عجیبی داره، انگار دنیا تغییر می کنه،یه جورایی شهری که داره خودمختار اداره میشه . صدای داد و فریاد راننده های خطی در رقابت گرفتن مسافر، از طرف دیگه باسه خودش پلازاییه از غذای مامان پز و میوه و سبزی گرفته تا  جوراب پاریزین و ریمل و رژگونه و افیون جات... یکی راهی  منزل و  یکی به فکر شیفت شب، یکی منتظره معشوقه و یکی وداع آخر، یه عده پای ثابت خرید زیر پل... ولی چیزی که آدم دوست داره پل خراب بشه روی سرش و قلب آدم و بیشتر از ترافیک و آلودگی هوا به درد میاره دختر و پسر بچه هایی هستند که نمودار سنیشون به زور دو رقمی میشه.

تصورش هم سخته صبح از زیر کولر و بخاری به زور پا میشیم صبحانه ای به بدن بزنیم لخ لخ کنان بریم سرکار و شب برمی گردیم به کانون گرم خانواده ولی این بچه ها مثل برگ گل ناخواسته و در حال خماری به بوجود اومدن... در بین کثافت راه میافتن و اگر مقاوم باشن و بزرگتر بشن  ازشون سو استفاده میشه بدون هیچ آینده ای، بدون دفاع، در حقیقت هیس، هیچکدامشان فریاد هم نمیزنند... ما حداکثر کاری که می کنیم ابرو گره می کنیم که یا بهمون گیر ندن برای فروختن فال و جوراب یا توان نگاه کردن بهشون برامون سخته....

چند روز پیش  از کنار یکی از این فرشته ها رد شدم که دوزانو به دیوار تکیه داده بود، معلوم گرما زده شده تمام دست و صورت و روی پاهاش که  داخل دمپایی پاره بود و با کش بسته  بود در آفتاب سوخته بود روسری نه چندان تمیزش رو سفت کرد ولی توان بلند شدن نداشت که به سمت من بیاد... من هم مانند بقیه ...  چند قدم جلوتر تاکسی سوار شدم و طبق عادت تا مقصد در شبکه های مجازی می چرخیدم، همه جا متن ها، عکس ها و فیلم های آتنا بود و رفتار های هیجانی ما و مرگ بر بی غیرت...  ناخوداگاه دخترک گرما زده از ذهنم گذشت و سوالی که ما چند آتنا در طول روز میبینم که زنده اند و  نه توان حرف زدن دارند و نه دفاع...  فقط می توانم بگویم خدایا ممنون که حافظه کوتاه مدت هم دادی، نمیشد به جاش  آدم و حوا رو می بخشیدی و شیطان رو به زمین تبعید می کردی.


به قول احسان محمدی :  " خدایا! ما را بکُش که "سگ دلامونو خورده" و جرات نداریم بیشتر از این فریاد کنیم."