احسان محمدی فاضل / دوران کودکی برای تعطیلات تابستان لحظه شماری می کردیم. یادگیری نظم بخشی از سیستم آموزشی ما بود.

در ساعت منظم بخوابیم و بیدار شویم، کتاب های درسی جلد شود، در یک صف به ترتیب قد منتظر فرمان ناظم مدرسه برای رفتن به کلاس در زمان های مقرر باشیم. بعد ها خدمت سربازی این نظم را سختگیرانه تر آموزش داد. اما چه شد که این یادگیری امروزه در جامعه کم رنگ شده در مواردی مانند رانندگی، رعایت نوبت در فروشگاه ها برای خرید، بانک و غیره اثر مثبتی نداشته و در تصور عمومی، عدم رعایت نظم را به حساب زرنگی می گذاریم. دلیل آن نیاز به بررسی رواشناسی و جامعه شناسی دارد اما در این متن قرار است شما را به سفری  دو روزه که از فکر یک گردشگر می گذرد ببرد که خواندنش ممکن است تداعی افکار خود ما هم باشد.

 قرار بود  پنجشنبه بریم شمال ویلای یکی از فامیل ها و جمعه هم برگردیم. زمانش کمه و خیلی باحاله... رفرش می شه آدم ... مردیم از ترافیک و هوای آلوده و فست فود ... یه جورایی قراره بزنیم به دل طبیعت... صبحونه رو هم تو راه میزنیم به بدن.... جوجه کباب و پیچ های جاده چالوس و...

چهارشنبه شب همه وسایل را آماده کردیم، آخه باید دوربین های طرح زوج و فرد زودتر از موعد دوربین رد کنیم! این زوج و فرد هم شده داستانی، خودرو و بنزین کم کیفیت و آلاینده تولید می کنیم بعدش طرح هم زوج و فرد میذاریم که هوا آلوده نشه! بگذریم...

ساعت 5 صبح بیدار شدیم و رفتیم به سمت جاده فشم، ضعف کرده بودیم ولی هرچی چشم انداختیم  رستوران هایی  زده بودن "صبحانه" ولی همه بسته بودن!  جاده فشم آدم رو یاد فرهاد کوهکن میندازه.  در دنیای جدید شده مهندس فرهاد کوهخوار به جای عشق برای پول در دل کوه ویلا می سازه... مطمئن نیستم ولی فکر کنم هوا در جاده شمشک عالی بود... پیچ ها رو رد کردیم... به چندتا رستوران دار که در اراضی ملی داشتن امرارمعاش می کردند از دور سلامی عرض کردیم و سرازیر شدیم به سمت دیزین... یک ربع بعد از  ایستگاه محیط بانی ولنگرود، رسیدیم به جاده چالوس دیگه همینجوری تا دلتون بخواد کوهخوار و زمینخوار و.... بود تا خود مرزن آباد.  سمت چپ بلوار افتادیم در پیچ و خم جاده کلاردشت. اگه تابلو نداشت رد می شدیم آخه همش شده بود ویلا یا زمین های تقسیم شده برای فروش... همش تقصیر این فرهاد از اول اگه داستان رو عشقی نمی کرد و کلنگ به اراضی ملی اون زمان نمی میزد الان شاید مسیر زندگیمون فرق داشت

بگفتا عشق شیرین بر تو چونست     بگفت از جان شیرینم فزونست

....

که ما را هست کوهی بر گذرگاه      که مشکل می‌توان کردن بدو راه

میان کوه راهی کند باید                 چنانک آمد شد ما را بشاید

...

خلاصه تا ظهر جمعه جوجه کباب ها، افکار مسموم کندن کوه مهندس فرهاد، آلودگی هوا،  زباله های کنار جاده، ریختن پسماند رستوران ها در رودخانه رو از سر ما بیرون کرد . دیگه وقت رفتن شده بود، بساط جوجه خوران را جمع کردیم و ساعت چهار به سمت تهران برگشتیم... خیلی سرخوش از جاده کلاردشت برگشتیم پایین که چشمتون روز بد نبینه... رسیدیم سه راهی مرزن آباد... بی خیال... سه راه مرزن آباده و ترافیکش، همه هموطنیم من که تنها نیستم تو این جاده، از اون گذشته الان یه طرفه میشه گازشو می گیریم میریم ... در این افکار غوطه ور بودم که یه عقاب تو منقل یه بلال فروش دیدم اول فکر کردم زیادی تریپ محیط زیست برداشتم توهم زدم... از اونجا که موتورهای برخی خودروهای تولید داخل با با کولرکمی مشکل داره و  تحمل همدیگرو ندارن، شیشه ها پایین بود دیدم  مردم چقدر به محیط زیست اهمیت میدن همه جمع شده بودن داشتن بهش اعتراض میکردن و می گفتن:

-          شاه پرشو زدی ؟ سالمه ؟ مریض نباشه؟

-          نه همه چیزش اوکیه تضمینی

-          چند؟

-          دوتومن

-          چه خبره ؟ کفتره دیگه یکم گنده تر!!

-          ...

از این همه علاقه در پوست خودم نمی گنجدیم. مجال نبود ادامه موضوع رو ببینیم موج ترافیک ما رو با خودش جلو می برد، فقط چشمای عقاب بیچاره که دائم بال هایش توسط شکارچی بازوبسته میشد و بالا و پایین می پرید و از ترس داشت سکته میکرد ناخودگاه یاد داعش افتادم....

بعد از تحمل ترافیک یک ساعت و نیمه، مسیر دو طرفه شد و سرعتمون کمی بیشترو انگار نه انگار که در سفریم بدون توجه به زیبایی های جاده در حال سبقت از هم بودیم سه راه دیزین دوباره مسیر رو به سمت جاده شمشک تغییر دادم، هوا کم کم داشت رنگ عوض می کرد. به بالای کوه که رسیدیم دیگه هوا تاریک شده بود. به سمت فشم سرازیر شدیم جایی در بین راه توقف یک ساعته داشتیم قهوه تلخ، کافه لاته، کاپوچینو، آیس کافی و آب طالبی خوردیم سیب زمینی سرخ کرده هم در کنارش بود که ارتباطش با سفارش های ما سخت بود ولی "دوس داشتیم خریدیم".  ساعت از 9 شب گذشته بود که ادامه مسیر  دادیم تا حداکثر یک ساعت بعد در تهران باشیم که ناگهان نور چراغ ترمز ها ناخودگاه پای مرا از روی گاز برداشت ...

متوقف شدیم...

ساعت 2 بامداد روز شنبه 15 مرداد 95....

منزل مرکز شهر تهران...خسته...درد شدید زانو به جهت کلاج و ترمز های ممتد...

به نظرم رسید که تقریبا اغلب دلیل ترافیک رو میدانستند به جز ما، چون خیلی ریلکس در خودرو خود نشسته بودند و دست فروش ها هم به فروشندگی در بین خودرها مشغول بودند. وقتی جلوتر رفتیم ما هم به آرامش رسیدیم و دلیل ترافیک را فهمیدیم... رستوران های جاده فشم... و همچنین در مسیری جاده باریک می شد برخی راننده نماها سعی در سبقت داشتند و راه را بر خودروهای روبرو می بستند و جاده کلا قفل می شد. حالا که فکر می کنم اینان نه از کره مریخ آمده بودند نه کشور دیگری خود ما بودیم... خود ما....

شاید از این بعد وقتی تصمیم به سفر داخلی بگیرم نیم نگاهی هم به تورهای لحظه آخری کشورهای همسایه داشته باشم... ممکنه سالی یه بار باشه ولی هم ارزوتر تر سفر داخلی هستش... هم کلاس داره... حالا فوقش کلا منفجر میشیم! یا در جریان کودتا در فروشگاه حبس میشیم خرید می کنیم! اینجوری در کشورم هم ترافیک کم میشه هم محیط زیست صدمه کمتری می خوره!

 
احسان محمدی فاضل
هفته نامه امید جوان - 30 مرداد 1395