احسان محمدی فاضل: زنگ کلیسا ناگهان به صدا درآمد.کشیش جوانی با چهره معصوم ولی رنگ رو رفته کنار درب کلیسا ایستاده بود و من رهگذر،
لبخند زد من هم پاسخ لبخنش را دادم و آنحا بود که شاید دیواری کوتاه تر از من پیدا نکرد و مرا به دعا دعوت کرد.
گفتم: مسلمانم فادر...
گفتم: مسلمانم فادر...
قدمی به طرفم برداشت و دستش را روی شانه ام گذاشت دستش انرژی و آرامش خاصی دشت، بوی عطر شبیه عود و آهن میداد صورتش از سرمای زیر صفر اروپا سرخ شده بود به صورتم خیره شد و گفت پسرم دعا کردن برای خوبی و برای خدا ربطی به دین ندارد. اگر دوست داری بیا داخل برای به زبان خود دعا بخوان... به نقل مولانا: دیدم رخ ترسا را با ما چو گل اشکفته / هم خلوت و هم بیگه در دیر صفا رفته